آدرس جدید اینه:
حرفهایی ..............از زندگی
http://manesabegh.persianblog.ir/
پست آخر رو به اونجا منتقل میکنم .
به امید دیدار در مکان جدید .
آدرس جدید اینه:
حرفهایی ..............از زندگی
http://manesabegh.persianblog.ir/
پست آخر رو به اونجا منتقل میکنم .
به امید دیدار در مکان جدید .
امشب ساعت 11 رفته بودم مادر بزرگ رو از خونه خاله بیارم خونه خودمون . هوا سوزنده سرد بود و من حاضر نبودم دو دقیقه از ماشین پیاده بشم . خلاصه مادر بزرگ رو پیک آپ کردیم و گازش رو گرفتیم به سمت خونه که دور میدون سلماس یک آقایی دیدم توی ویلچر نشسته و داره سه تار میزنه . اولش رد شدم و بعد دلم نیامد و برگشتم و ده هزار تومنی رو از توی داشبورد در آوردم و دادم بهش . وقتی که داشتم دور میشدم و توی آینه به خانومی که ویلچر رو هل میداد نگاه میکردم به هر چی نامرد گدایی که هیچ دردی ندارن و مردم رو سر چهار راه و بیراه تلکه میکنن فحش میدادم که آدم نمیفهمه به یک نیازمند پول داده یا بازم تلکه شده . ....
پیش خودم میگم حالا چه حسرت نوشته ای یه ؟ فعلا یک اثر بذار از خودت . بعدا بیا و یک چیز حسابی بنویس .
اینم اثر X
- ترانه پیکان - یغما گلرویی
میز بغلی داره چپ چپ نگاهم میکنه ..فکر کنم خیلی کله مو تکون دادم ....
.......
عصر ها که دارم میرم خونه روی دیوار بتنی وای می ایسته روی دوتا پاش و هی جیغ میزنه . میرم نزدیکش ببینم مشکلش چیه ..فرار میکنه ... کاش زبون سنجاب ها رو بلد بودم ....
بزرگترین اسکناسی بود که تا اون موقع دیده بودم . آبی بود . آبی ! و زیبا ....
از مانیتور کامپیوترم سکه پانصد تومنی دیدم . ... اون اسکناس آبی و زیبا دیگه رویا شده .....
دیشب خواب دیدم دوباره بینا شدم . چه لذتی داشت دوباره دیدن .....
چه لذت دردناکی بود ...
من آموختهام
به خود گوش فرا دهم
و صدایی بشنوم
كه با من می گوید :
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد ؟
نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد :
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد ؟
-مارگوت بیگل - ترجمه احمد شاملو
دوست عزیزم حمید آقای نجف آبادی ...
گاهی حیرت میکنم از اینکه چرا وقتی به عشق فکر میکنم حتما نوای تار در گوشم میپیچد و دستگاه شور ...
چرا نوای خسته کمانچه است و چرا گلوی خشک و سوزان ؟
چرا با عشق همیشه شعر هست ؟ چرا شعر عاشقانه میشود ؟
به وقت عاشق شدن :
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
(مولانا)
که حس طرب و گرما دارد . بلافاصله حس دلتنگی میاید :
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
وای از آن مست که با مردم هشیار چه کرد ؟
(حافظ)
و دل تنگ یار و پیاده رو های تنهایی و قدم زدنهای بی پایان در دل شب . پس که وصل می آید :
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان نکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این بستان و این مستان مکن ....
(مولانا)
و عاشق قدیم را در یاد حس عاشقی وادار به اعتراف میکند :
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لایه و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
(رهی معیری)
در نهایت همه این مناجات ها و یاز و سوزها گفتمان عشق است از منظر عاشق . پس بدون عاشق عشقی نیست و معشوق گرچه به ظاهر دلیلی بر ابراز عشق است اما عاشقی حتی وقتی معشوق بر میتابد از سر مذمت سخن میگوید :
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگذاشتیم ....
و یا حتی این عاشق است که چشم در چشم معشوق بدنبال عشق است :
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
دوست عزیز ... عشق تنها عشق است ... بدون هیچ عاشقی و معشوقی . بدون هیچ فلسفه و دلیلی . تنها عشق است و عشق و عشق ....
كاندرين بي فخر بودن ها گناهي نيست.......
م.اخوان ثالث